اي كاش قفس اختراع نشده بود


یزدفردا ""انعكاس آيينه شماره 214"   با عنوان"اي كاش قفس اختراع نشده بود" به قلم حسين معلم است.

اي كاش قفس اختراع نشده بود

دشت پر از خوشه هاي بلند گندم بود. مرتضي مثل هر روز زير نور گرم و سوزان خورشيد عرق مي‌ريخت و ساقه هاي طلايي گندم را درو مي‌كرد. ناگهان در لا به لاي ساقه هاي خشك و رسيده ي گندم چشمش به پرنده اي زيبا افتاد.

به آرامي داس خود را زمين گذاشت، خود را پشت ساقه هاي درو نشده پنهان كرد و با يك خيزش، پرنده را بين ساقه هاي گندم و پنجه هاي خود گير انداخت. نگاهي به پرنده دوخت و آن را در دست هايش جا به جا كرد.

سرانجام دستي روي سر پرنده كشيد و با گام هاي بلند به طرف خانه راه افتاد . . .

آخر مزرعه، ديوار هاي كوتاه خانه ديده مي‌شد. به خانه رسيد. مثل هميشه در باز بود و مرغ ها و خروس ها مشغول بر چيدن دانه از باغچه بودند.

يكراست به طرف پلّه هاي زير زمين رفت. قفس كوچك و رنگ و رو رفته اي را از طاقچه ي زير زمين برداشت و از پلّه ها بالا آمد. پرنده را داخل قفس چپاند و مشتي از دانه هاي ارزن و ظرف آب مرغ ها را از بالاي اتاقك مرغداني بر داشت و كنارش گذاشت.

پرنده مچاله شد و آرام و بي حركت در گوشه ي قفس در خود فرو رفت. نه آب خورد، نه توجّهي به دانه كرد.

مرتضي چند بار با انگشتانش پرنده را تكان داد. ناگهان يادش آمد كه بايد به دشت برگردد و باقيمانده‌ي گندم ها را درو كند.

نگاهي ديگر به پرنده انداخت. درِ قفس را محكم بست و به طرف دشت به راه افتاد. . .

نزديك ظهر، نرگس- خواهر كوچك مرتضي- از مدرسه به خانه آمد.

قفس و پرنده ي داخل آن اوّلين چيزي بودكه نرگس را به طرف خود كشاند!

نرگس،كتاب و دفترش را روي ديواره ي حوض وسط حياط گذاشت و خود را به كنار قفس رساند.

«چه پرنده ي زيبايي؟! امّا اين كه خيلي بي حركت است، نكند كه . . .»

حرف خود را خورد. به سختي درِ قفس را بالا كشيد و به پرنده دست زد. پرنده به زحمت چشمانش را گشود و دوباره در خود فرو رفت.

نرگس با خود گفت:«بي حالي پرنده به خاطر قفس است، امّا چه كسي او را گرفته است؟!»

خيلي زود حدس زد برادرش مرتضي، پرنده را گرفته است. همان لحظه زير لب با خود زمزمه كرد:«بايد پرنده را آزاد كنم. . .»

- نرگس پرنده را لاي دست هاي كوچك خود گرفت. صداي تپش قلب پرنده را خوب احساس كرد. به آرامي پرنده را از قفس خارج كرد و دست هايش را به طرف آسمان برد تا پرنده را در آبي آسمان پر دهد، امّا صداي گام هاي بلند و تندِ مرتضي نفس نرگس را در سينه حبس كرد. صداي تپش قلبش بيش‌تر شد. صورتش سرخ شد. دست خود را به داخل قفس برگرداند ودوباره پرنده را گوشه ي قفس گذاشت!

هنوز دست كوچك نرگس در قفس بود كه مرتضي سراسيمه و عرق ريزان وارد شد.

نرگس گفت:«سـَ...سـَ...سلام داداش. . .»

مرتضي بي توجّه به خواهرش چشم به قفس و دست كوچك او دوخت. هنوز نفس نرگس در سينه گره خورده بود.

مرتضي رويش را به طرف او برگرداند. چشمانش را درشت كرد و با صداي بلند گفت:«چرا درِ قفس را باز كردي؟! . . »

نرگس با دستپاچگي آب دهانش را فرو داد تا حرفي بزند، امّا سيلي محكم مرتضي فرصت حرف زدن را از او گرفت.

زمختي دست سنگين مرتضي و ارتعاش صداي سيلي تا مغز استخوان هاي نرگس نفوذ كرد. احساس تلخي به جانش نشست. بغض كرد و اشك از چشمانش بيرون زد. لحظاتي بعد در حالي كه دست بر گونه ي سيلي خورده اش گرفته بود،آرام به ديواره ي بلند حوض تكيه داد و به زمين خيره شد.

مرتضي درِ قفس را پايين كشيد. از بسته شدنش مطمئن شد. قفس را بين دو دستش گرفت. روي قفس خم شد و در سكوت فرو رفت. . .

بالاخره نرگس با صداي نازكش سكوت را شكست وگفت:«داداش! اگر من و تو كه حتّي بال و پر نداريم در قفس گرفتار شويم. . . »

مرتضي سرش را از روي قفس بلند كرد و نگاه گنگش را روي نرگس انداخت. نرگس ساكت شد و دوباره چشم به زمين دوخت.

مرتضي كنارش نشست. چانه اش را با كف دست بالا نگه داشت و به پرنده خيره شد.

نرگس فكر كرد؛«سكوت مرتضي نشانه پشيماني است!» به همين دليل موضوع انشايي را -كه معلّمش بارها در باره اش حرف زده بود- با همان لحن ملايم- امّا قاطع معلّم- براي مرتضي تكرار كرد:

«اي كاش قفس اختراع نشده بود!»

جمله ي نرگس در گوش مرتضي زنگ زد. سرش داغ شد.كمي بعد با لحن آرام و آشتي جويانه گفت:«نرگس! من اشتباه كردم،كاري را كه مي‌خواستي انجام بده، پرنده را آزاد كن!»

نرگس دستش را از روي گونه اش برداشت، ذوق كرد و گفت:«خب، خودت آزادش كن، چرا معطلي؟!»

مرتضي با سرعت در ِقفس را بالا كشيد. دستش را به سرعت درون قفس بُرد. پرنده را گرفت. دستش را آرام از قفس در آورد. خيلي زود عرق سردي روي پيشاني اش نشست! آب دهانش را قورت داد وچشمانش سياهي رفت! همان لحظه پرنده را به نرگس داد. نرگس پرنده را گرفت. او هم عرق سردي روي پيشاني اش نشست! آب دهانش را قورت داد و چشمانش سياهي رفت!

هيچ كدام صداي تپش قلب پرنده را احساس نكردند!!

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا